اوایل میل و اشتهایی به غذا نداشتم. بوی غذا که بهم می خورد عینهو زن های حامله عق می زدم. تازه، خوابیدن و بیدار شدنم هم برای خودش حکایتی بود. هر شب وقتی می رفتم توی رختخواب سردم می شد و مثل بید می لرزیدم، وقتی هم لحاف را روی خودم می کشیدم یکباره گر می گرفتم خیس عرق می شدم. با خودم فکر می کردم فردا صبح، جنازه ام را از این خانه می برند بیرون. حساب کتابم پربیراه نبود. چون تا حالا گاراژ سه تا کشته داده بود. اولیش آقا فریدون بود که هفت هشت ماه بعد از اینکه آمدیم گاراژ جدید پایش گرفت به در و افتاد روی زمین و سرش خورد به تیزی یک باطری ماشین و درجا تمام کرد. دومی عمورحیم بود که شب خوابید و صبح بیدار نشد. آخریش هم سیروس بود. حالا کی تضمین می کرد چهارمیش من نباشم؟ موقعی که بیدار می شدم همه جایم درد می کرد، از کمر و دست و پا و دندان هایم گرفته تا فرق سرم. دکتر شکری می گفت این «پدیده ی خویشتن بیماری به عارضه ی طبیعی بعد از ترکه که باید دوره ش طی بشه.» حرفی که لابد سی چهل سال بود که به همه ی مریض هایش می زد. بعضی وقت ها هم آن قدر بهم فشار می آمد که با خودم می گفتم بروم روی تراس و خودم را پرت کنم و کار را تمام کنم.
خرید کتاب برادر کوچیکه
جستجوی کتاب برادر کوچیکه در گودریدز
معرفی کتاب برادر کوچیکه از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب برادر کوچیکه
خرید کتاب برادر کوچیکه
جستجوی کتاب برادر کوچیکه در گودریدز